˙·˙•☁☂هیســ ـ ـ ـ ــ ☂☁•˙·˙



هنوز آدمای زیادی دور و برمون خبر ندارن!

اما شیرین ترین اتفاقی که میتونه بیوفته 

اینه که منتظر بمونی ببینی باباییش از سفر براش چی سوغات میاره :))



بعله ‌:)

سیب ترش برا مامان، جوراب برا نی نی!

حالا چرا پسرونه!! ^______^


+این تصویر فقط اینجا منتشر میشه چون هرجای دیگه منتشر شه قضیه لو میره

+خدایا هیشکی هنوز نتونسته بفهمه تو چقد خوبی

+یاسریع الرضا قربونت برم اخه :)


آدم از یجایی به بعد دلش کمی #مادرانگی میخواد!

روزای اولی که میفهمی یکی تو دلته! روزای عجیبیه!

ذوق همراه با استرس و نگرانی !

ذوقه باعث میشه دلت بخواد به همه دنیا بگی

نگرانیه باعث میشه از همه قایم کنی تا وقت مناسبش

ولی میگم چه خوبه که خدامون انقدر سریع الرضاست .

خدایا ممنونم خیلی ممنونم :)

+اینو فقط این کنج خلوت زندگیم ثبت میکنم که دلم نترکه!



در یکی از دیدارها با مقام معظم رهبری، دانشجویی پلاکی به گردن انداخته بود

پلاک گردنش را به آقا داد تا تبرکش کنند

حضرت آقا بعد از دیدن پلاک، آن را گرفتند و بوسیدند

به نظر شما روی پلاک چه چیزی نوشته شده بود؟




پلاکی که رویش حک شده‌بود: افسر جوان جنگ نرم

ادامه مطلب

.
دانشجوبود.دنبال عشق و حال،
خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،
تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم.
قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه.

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت.
بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،
آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن.
من چندبار خواستم سلام بگم.منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن.
امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن.
درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن.
یه لحظه تو دلم گفتم:
""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه.
تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره.!!!
تو که خودت میدونی چقدر گند زدی.!!!
""خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم.
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،
کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،
مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،
از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،
چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،
اما به هرحال قبول کردن.

اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،
اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،
تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن
""حمیدحمید.حاج آقا باشماست""

نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر.
آهسته در گوشم گفتن.:
""یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی."""


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پاسارگاد آهنگ Steven کسب درآمد در منزل و کاملا قانونی و بدون هزینه معرفی بازی های موبایل آنلاین كَهنه اوز نگین کویر فروشگاه اينترنتي بي بازار بورس الکترو موتور دانش حسابداری و مهندسی مالی وکیل پایه یک طلاق و مشاور حقوقی